کتاب شبح ویرانی ها - خوان گابریل واسکز
به گزارش دیار سلمان، کتاب شبح ویرانی ها نوشته خوان گابریل واسکز با ترجمه سمیه صادقی منتشر شده است. این رمان برنده جایزه های بارگاس یوسا، ایمپک دوبلین، بولیوار و آلفاگوارا بوده است. کتاب شبح ویرانی ها روایت دو ترور مهم در آمریکای جنوبی است. ترور آدم های محبوبی که قصد داشتند در شرایط اجتماعی تاثیر گذار باشند. کتاب سرشار از اطلاعات پلیسی و جذاب است و روایتی پرکشش دارد. اما آن چیزی که در داستان حرف بیشتری دارد تصویر خشونت است. گابریل واسکز که یکی از محبوب ترین نویسندگان آمریکای لاتین است در این کتاب نشان می دهد خشونت چطور می تواند آغازگر نابودی باشد و از گذشته خودش را به زمان حال بکشاند.
بعد از عظیمانی مانند بورخس، مارکز، یوسا و کورتاسار، حالا باید به نسل جدید نویسندگان آمریکای لاتین سلام کنیم! خوان گابریل واسکز بی هیچ تردیدی فرزند خلف عظیمان ادبیات آمریکای لاتین است. میراث دار آنانی که با گره زدن روایت داستانی با وقایع سیاسی، تاریخی عصر خویش، توانستند راویان جادویی تاریخ آن دیاران باشند. واسکز شباهت زیادی به یوسا و مارکز دارد. همانند آنان شیوه داستان گویی اش مبتنی بر رمزگشایی از ناگفته های تاریخی آمریکای لاتین است. از پشت پرده های رازآلود سیاست تا شرح وقایعی که همگی ریشه در تاریخ پرالتهاب آن خطه دارد. شاید به همین خاطر رمان های واسکز در سرتاسر دنیا مقبول آن دسته از علاقمندانی ست که طی سال های گذشته نویسندگان عظیم آمریکای لاتین را دنبال می کردند.
آثار واسکز و به ویژه این رمان او جوایز متعددی را به خود اختصاص داده اند.
خوان گابریل واسکز، برنده جایزه بین المللی ایمپک دوبلین است و کتابهایش جزو پرفروش ترین کتاب های سال های اخیر آمریکای لاتین بوده اند. رمان های واسکز، به بیست و هشت زبان در سرتاسر دنیا منتشر شده اند. او، بعد از شانزده سال زندگی در فرانسه، بلژیک و اسپانیا، در سال های اخیر در بوگوتای کلمبیا زندگی می نماید. او را گابریل گارسیا مارکز و بارگاس یوسای جدید ادبیات آمریکای لاتین می نامند.
کتاب شبح ویرانی ها
نویسنده: خوان گابریل واسکز
مترجم: سمیه صادقی
انتشارات ورا
فصل اول: مردی که از روزهای شوم صحبت کرد آخرین باری که کارلوس کاربالو را دیدم، با دستهایی بسته و سری آویزان میان شانه ها، به سختی در حال بالا رفتن از ماشین پلیس بود؛ آن هم در حالی که در همان زمان، دلیل دستگیری او در زیرنویس خبری تمام شبکه ها در حال پخش شدن بود: کوشش برای سرقت کت و شلوار سیاستمدار ترور شده. خبر، به شکلی کاملا سریع، بعد از پخش ناگهانی تبلیغات بازرگانی پر سر و صدا و کمی قبل از اخبار ورزشی پخش شد و من، خوب به یاد می آورم در این فکر بودم که حالا هزاران تماشاگر تلویزیون این لحظه را با من سهیمند، اما فقط من می توانستم صادقانه بگویم که غافلگیر نشدم. او در مقابل موزه فعلی و خانه سابق رهبر لیبرال، الیسر گایتان، دستگیر شده بود، جایی که هر سال گروه عظیمی از بازدید نمایندگان، برای تماشا و آشنا شدن با معروف ترین جنایت سیاسی تاریخ کلمبیا، به آنجا می آمدند. کت و شلوار، همان لباسی بود که گایتان در 9 اپریل 1948 به تن داشت، همان روزی که خوان روا سییراه، مردی جوان با علاقه و همسویی مبهم و عجیب به حزب نازی، کسی که اغلب در حال لاس زدن با اعضای فرقه رزی گروشن ، در کمینش بوده و به محض خروجش از دفتر، درست در وسط خیابان شلوغ و پر رفت و آمد و در روز روشن و ساعت ناهار شهر بوگوتا، از فاصله ای نزدیک، چهار بار به او شلیک کرد. گلوله ها، سوراخ هایی را بر روی کت و جلیقه به جا گذاشتند و مردمی که این را می دانستند، فقط و فقط برای تماشای آن دایره های سیاه خالی، به موزه می آمدند. کارلوس کاربالو هم همان طور که احتمالا تا الان به ذهن شما هم خطور نموده، یکی از آن بازدید نمایندگان بود.
این اتفاق، در دومین چهارشنبه اپریل سال 2014، به وقوع پیوست. به نظر می آید کاربالو حدود ساعت یازده صبح وارد موزه شده و مثل یک ستایشگر مسحور و متفکر در خانه پرسه زده، یا با سری یک بر و چهره ای علاقه مند، روبروی کتاب های قانون کیفری ایستاده و بعد، به تماشای مستندی با تصاویری از ترامواهای در حال سوختن و مردم خشمگین قمه به دست پرداخته، که در طول روز بارها و بارها پخش می شد. قبل از رفتن به طبقه دوم، جایی که جعبه شیشه ای حفاظت شده کت و شلوار گایتان در روز ترورش در آن قرار داشت، منتظر مانده تا آخرین گروه از بچه مدرسه ای های یونیفرم پوش، آن جا را ترک نمایند و بعد با یک پنجه بوکس، آغاز به شکستن شیشه ضخیم کرد. او پیروز شد دستش را به سرشانه کت آبی تیره برساند، اما فرصتی برای حرکت بعدی نداشت: نگهبان طبقه دوم، متوجه صدای آژیر شکسته شدن شیشه شده و هفت تیرش را به سمت او نشانه گرفت. در همان زمان، کاربالو متوجه شد که دستش را با شیشه شکسته جعبه محافظ بریده و مثل یک سگ ولگرد، آغاز به لیس زدن انگشت هایش کرد، اما حتی ذرهای نگران به نظر نمی رسید. در تلویزیون، دختری جوان با بلوز سفید و دامن اسکاتلندی، به شکلی خلاصه، شرایط را این طور توصیف کرد:
جوری بود که انگار موقع نقاشی کردن روی دیوار، مچش رو گرفتند! روز بعد، تمام روزنامه ها از حادثه با عنوان یک دزدی بی نتیجه یاد کردند. همه آنها غافلگیر شده و به شکلی کاملا دروغین و نمایشی، از این که با وجود گذشت شصت و شش سال، هنوز معمای گایتان پر شور و التهاب مطرح بود، شوکه شده و بعضی از آنها برای هزارمین بار آن را با ترور کندی مقایسه کردند، آن هم در پنجاهمین سالگرد آن که سال گذشته معین شده بود کوچکترین کاهشی در قدرت جذب و میخکوب کردن مخاطب، نداشته است. همه آنها، به دیگرانی که احیانا فراموش نموده بودند، عواقب و پیامدهای پیش بینی نشده ترور را یادآوری کردند؛ شهری که توسط معترضان پوپولیستی به آتش کشیده شد، تک تیراندازهای مستقر بر روی پشت بام ها که بی هدف و نامعین تیراندازی می کردند و کشوری که در سال های پس از آن، وارد جنگ شد. اطلاعات مشابه گاهی همراه با تصاویر، با زیرکی و ملودرامی کمابیش متفاوت، همه جا در حال تکرار بود، تصاویری شامل آن جمعیت خشمگینی که قاتل را زجرکش نموده، جسد نیمه عریانش را بر روی سنگفرش های خیابان کاررای هفتم و به سمت کاخ ریاست جمهوری، کشیدند؛ اما در هیچ کدام از خروجی های رسانه ها نمی توانستی حدس و گمانی حتی بی فایده درباره دلایل مردی که احتمالا دیوانه نبوده و تصمیم گرفته جعبه شیشه ای، در یک خانه حفاظت شده را شکسته و لباس گلوله باران شده یک مرد مشهور مرده را بدزدد، بیابی. هیچ کس این سوال را مطرح نکرد و حافظه رسانه های ما به تدریج آغاز به فراموش کردن کارلوس کاربالو کردند. کلمبیایی ها، غرق در خشونت روزمره ای که حتی زمانی برای دلسردی و ناامیدی برای هیچ کس باقی نمی گذاشت، اجازه دادند آن مرد بی آزار همچون سایه ای در گرگ و میش، محو گردد. هیچ کس دوباره از او یادی نکرد.
بخشی از داستانی که قصد دارم بگویم، قصه اوست. نمی توانم بگویم که او را می شناسم، اما صمیمیتم با او در سطحی بود که فقط آنهایی قصد فریب یکدیگر را دارند، به آن دست می یابند. اگرچه، برای آغاز این داستان باید از مرد دیگری صحبت کنم که ما را به هم معرفی کرد، چون آن چه بعد از آن برای من رخ داد، تنها در صورتی معنا پیدا می نماید که ابتدا درباره شرایطی که بعد از ورود فرانسیسکو بناویدس به زندگی ام به وجود آمد، بگویم. دیروز، در حال قدم زدن در اطراف مرکز شهر بوگوتا، جایی که بعضی از حوادثی که قصد کشف شان را در این نوشته دارم رخ داده، در حالی که سعی می کردم بار دیگر مطمئن شوم در بازسازی دقیق و سخت گیرانه حوادث، چیزی از دستم در نرفته باشد، وقتی به خودم آمدم که داشتم به چیزهایی که شاید ندانستن شان بهتر بود، با صدای بلند فکر می کردم: چطور زمان زیادی را صرف فکر کردن به این افراد مرده، زندگی کردن با آنها، حرف زدن با آنها و گوش دادن به پشیمانیها و حسرت های آنها نموده ام، اما قادر به انجام هیچ کاری برای برطرف درد و رنجشان نبوده ام. مبهوت و شگفت زده بودم از این که تمام اینها، تنها با گفتن چند کلمه عادی و اتفاقی از طرف دکتر بناویدس، که داشت من را به خانه اش دعوت می کرد، آغاز شد. در آن لحظه فکر کردم دعوت را قبول می کنم تا روی کسی که در شرایط سخت با من سخاوتمند بوده، زمین نیندازم و این دیدار هم به سادگی می تواند یکی از مشغله های بی معنی ای باشد که زندگیمان، صرف آنها می گردد. اما هرگز متوجه نبودم چقدر در اشتباه هستم، چون آن چیزی که آن شب رخ داد، آغاز ساز و کار وحشتناک و تکان دهنده ای بود که فقط می توانست با این کتاب انتها پیدا کند: این کتاب در راستای اصلاح و جبران جنایاتی نوشته شده که اگرچه من مرتکب آنها نشده ام، اما آنها را به ارث برده ام.
فرانسیسکو بناویدس، یکی از مشهورترین جراحان کشور، هوادار اسکاچ مرغوب و یک کتاب خوان حریص و سیری ناپذیر بود. او بر این نکته تاکید نموده بود که به تاریخ، بیشتر از داستان های ساختگی علاقه دارد و اگر هم یکی از رمان های من را با لذت و صبر و حوصله کمتری خوانده، صرفا به دلیل احساسات و عواطفی ست که بیمارانش او را درگیر آن می نمایند. من به معنای واقعی کلمه مریض او نبودم، اما در واقع مسئله سلامتی باعث اولین ارتباط ما شد. شبی در سال 1996، چند هفته بعد از نقل مکان به پاریس، در حالی که کوشش می کردم از مقاله ای از جورج پریس سر در بیاورم، متوجه چیز عجیبی شبیه به یک توده در زیر پوست، پایین سمت چپ فکم شدم. آن توده در طی چند روز بعد عظیمتر شد اما، تمرکزم بر روی تغییرات زندگی، کشف قوانین شهر جدید و کوشش برای پیدا کردن جایگاهم در آن، مانع از این شد که متوجه این تغییرات شوم. در عرض چند روز، آن توده به حدی رشد کرد و متورم شد که شکل صورتم را کاملا تغییر داد؛ در خیابان، مردم با تاسف و ترحم به من نگاه می کردند و یکی از هم کلاسی هایم هم من را از بیماری های ناشناخته مسری، تا سر حد مرگ ترساند. من تحت آزمایشات و معاینات بسیاری نهاده شدم؛ گروه عظیمی از دکترهای پاریسی، قادر به تشخیص درست بیماری نبودند؛ یکی از آنها به که امیدوارم دیگر هیچ وقت اسمش را به خاطر نیاورم - جسارت به خرج داده و احتمال سرطان لنفاوی را پیش کشید. این وقتی بود که خانواده ام در کلمبیا، برای سوال درباره احتمال این بیماری، به سراغ بناویدس رفتند. بناویدس، متخصص سرطان نبود اما در سالهای اخیر خود را وقف همراهی و یاری بیماران علاج ناپذیر نموده بود: یک نوع آزمایشگاه شخصی که با هزینه خودش برپا نموده و در قبالش هیچگونه وجهی دریافت نمی کرد. بنابراین، با وجود این که تشخیص بیماری کسی که در آن سوی اقیانوس هاست، کاری غیر حرفه ای به حساب می آمد و از همه مهمتر در آن روزها گوشی های تلفن، عکس ارسال نمی کردند و دوربین ها به کامپیوتر وصل نمی شدند، بناویس سخاوتمندانه، زمان، دانش و توجهش را در اختیار من قرار داد و حمایت فرا اقیانوسی او، تقریبا به اندازه یک تشخیص قاطع و نهایی، برای من مفید و موثر بود. او یک بار پشت تلفن به من گفت: اگر تو اون بیماری ای که دکترها دنبالش بودند رو داشتی، تا الان باید پیداش نموده بودند. منطق پیچیده این جمله، برای یک انسان در حال غرق شدن، درست مثل یک حلقه نجات شناور بر روی آب بود، حلقه نجاتی که تو، بدون توجه به این که آیا سوراخی وسط آن هست یا نه، به آن چنگ میزدی.
بعد از چند هفته (که برای من به شکل زمانی بی خاتمه سپری شد و همزیستی با امکان قوی و ملموس تمام شدن زندگی ام در سن بیست و سه سالگی و در عین حال، آن قدر بهت زده که حتی نمی توانستم غم یا ترس واقعی را حس کنم)، خبرنگاران عمومی، عضو سازمان پزشکان بدون مرز که به تازگی از جنگ وحشتناک افغانستان بازگشته بود را به شکلی کاملا تصادفی در بلژیک دیدار کردم، کسی که با یک معاینه، تشخیص نوعی از عفونت لنفاوی را داد که در اروپا ناپدید شده بود و فقط در دنیا سوم (همان موقع بدون اینکه سوالی بپرسم، دلیلش برایم شرح داده شد) یافت می شد. من در بیمارستانی در لیژ بستری شده و در اتاقی تاریک قرنطینه شدم، آن جا طوری روی من آزمایش می شد که باعث خونریزی من شد، بعد بیهوش شدم و یک شکاف در سمت راست صورتم، زیر فک، ایجاد شد تا بتوانند غده لنفاوی را خارج نموده و تکه برداری را انجام دهند؛ بعد از یک هفته، آزمایشگاه آن چه را که آن دکتر تازه از راه رسیده تشخیص داده بود، بدون احتیاج به انجام آزمایش های پر هزینه، تایید کرد. به مدت نه ماه، دوره سه گانه آنتی بیوتیک هایی را مصرف کردم که باعث شد ادرارم به رنگ نارنجی روشن دربیاید؛ غده التهابی، به تدریج کوچک شد؛ یک روز صبح، متوجه رطوبت بر روی بالشم شدم و فهمیدم چیزی ترکیده است. بعد از آن، خطوط صورتم به حالت عادی برگشتند (به غیر از دو زخم، یکی کمرنگ و دیگری که زشت تر بود و نتیجه جراحی و بالاخره توانستم تمام ماجرا را پشت سر بگذارم، اگرچه در طول این سه سال، به خاطر وجود آن زخم ها، پیروز نشدم همه ماجرا را فراموش کنم. احساس دین نسبت به دکتر بناویدس، هرگز من را رها نکرد. تنها چیزی که به ذهنم خطور می کرد این بود که وقتی بعد از نه سال بالاخره او را رو در رو دیدار کردم، به طور شایسته و خوبی از او تشکر نکردم. شاید به همین دلیل بود که ورودش به زندگی ام را به راحتی و سادگی پذیرفتم.
ما به شکلی کاملا اتفاقی یکدیگر را در کافه تریای بیمارستان سانتافه دیدار کردیم. همسرم، پانزده روز قبل آن جا بستری شده بود و در کوشش بودیم تا با شرایط اضطراری ای که اقامتمان در بوگوتا را طولانی نموده بود، کنار بیاییم. ما ابتدای ماه آگوست، فردای جشن روز استقلال رسیدیم و قصد داشتیم تعطیلات تابستانی اروپایی را با خانواده هایمان گذرانده و در موعد زایمان او به بارسلونا بازگردیم. بارداری به شکل کاملا طبیعی به هفته بیست و چهارم رسید و ما بابت این موضوع هر روز شکرگزار بودیم، چون از ابتدا می دانستیم که بارداری دوقلو، ریسک بالایی دارد. اما این روال عادی و طبیعی در یک روز یکشنبه به هم خورد، وقتی که بعد از یک شب ناراحتی و دردهای عجیب، با دکتر ریکاردو روئدان، متخصص بارداری های
پیچیده، که از ابتدا با او مشورت نموده بودیم، دیدار کردیم. بعد از یک سونوگرافی محتاطانه، دکتر روئدا، خبر را گفت:
برو خونه و چند دست لباس بیار. همسرت تا معاینه و ملاحظات بعدی و بیشتر، اینجا می مونه.
او شرح داد که چه اتفاقی برای رفتار و لحن و صدای کسی که هشدار آتش در سینما را اعلام می نماید، می افتد:
دشواری شرایط باید روشن گردد، اما نه آنقدر شدید که مردم از وحشت خروج از سینما، یکدیگر را زیر دست و پا بکشند.
او با جزئیات، شرح داد که نارسایی و ناتوانی رحمی به چه معناست و به امها گفت: اگر هر گونه انقباضی داشته باشد که نشان دهنده ضرورت جراحی فوری و اضطراری باشد، برای به تاخیر انداختن هر گونه فرایند غیرقابل بازگشتی، بدون خبر این کار را خواهد نمود. بعد، برای پیدا کردن آتش و جلوگیری از وحشت خروج، گفت: که این زایمان زودرس یک واقعیت اجتناب ناپذیر است. حالا ما باید می فهمیدیم در یک همچین شرایط ناسازگار و نامساعدی، چگونه باید از زمان بهره ببریم، زمانی که بقای دخترهای من، بستگی به مدت و طول آن داشت. به عبارت دیگر، مسابقه ای را با تقویم آغاز نموده بودیم که اگر می باختیم، زندگی هایی نابود می شد. از آن لحظه به بعد، هدف هر تصمیمی، به تاخیر انداختن زایمان بود. با آغاز ماه سپتامبر، ام، برای دو هفته در اتاقی در طبقه اول بیمارستان بستری شد، او باید دائمأ دراز می کشید و اجازه حرکت نداشت و به صورت روزانه تحت معایناتی نهاده شد که تحمل، شجاعت و اعصاب ما را محک می زد. برنامه روزانه ما در بیمارستان به این شکل بود: تزریق کورتیزون برای یاری به رشد ریه های دخترانم، آزمایش های مکرر خون، طوری که دیگر هیچ نقطه بدون تزریقی بر روی بازوی همسرم باقی نمانده بود، سونوگرافی هایی که می توانست تا دو ساعت هم طول بکشد و در طول آن، سلامت مغزها، ستون فقرات و دو قلبی که هیچ وقت هماهنگ نمیزد را معین می کرد. روال برنامه شبانه هم، از لحاظ شلوغی دست کمی از برنامه روزانه نداشت. پرستارها هر لحظه برای آنالیز بعضی جزئیات و پرسیدن سوال به اتاق می آمدند و کمبود دائمی خواب هم به اندازه شرایط پرتنشی که در آن بودیم، ما را کج خلق و زودرنج نموده بود. کم کم، انقباضاتی آغاز شد که ام آنها را قبلا احساس نمی کرد؛ برای کاهش دادن آن (هرگز نفهمیدم کاهش دادن تناوب آن ها یا شدتشان) به او دارویی به نام ادالات داده شد، که بر اساس شرحات پرستارها، باعث احساس گرمای وحشتناک در او می شد و من مجبور می شدم پنجره ها را کاملا باز بگذارم و در هوای شدیدا سرد و بی اعتدال بوگوتا، بخوابم. گاهی اوقات که خوابیدن در هوای سرد مشکل می شد و یا پرستارها به اتاق می آمدند، برای قدم زدن در اطراف بیمارستان خالی از مردم می رفتم؛ روی مبل چرمی در اتاق انتظار می نشستم یا اگر جایی چراغی روشن بود، چند صفحه از کتاب لولیتا، نسخه ای با عکس جرمی آیرونز بر روی جلد، را می خواندم؛ بعضی اوقات هم، ساعت هایی که بیمارستان نیمی از چراغ های نئونی را خاموش می کرد، در راهروی های تاریک چرخیده و از اتاق نوزادان به اتاق انتظار می رفتم. در آن قدم زدن های شبانه در راهروهای سفید، سعی می کردم آخرین شرحات پزشکان را به خاطر بسپارم و خطراتی که دوقلوها را در صورت زود به دنیا آمدن تهدید می کرد، تجسم کنم و این که خوشحالی و آسایشم وابسته به شمارش سرسختانه هر گرم بود، من را عصبانی و دلسرد می کرد. سعی می کردم از اتاق، خیلی دور نشده و گوشی تلفنم تحت هر شرایطی، به جای جیبم، در دستم باشد تا مطمئن شوم صدای زنگ آن را می شنوم. بارها و بارها به گوشی نگاه می کردم تا مطمئن شوم، سیگنال دارد و دخترانم، به دلیل کمبود چهار خط سیاه بر روی صفحه کوچک خاکستری نمایشگر گوشی ام، در غیاب من متولد نشوند…
منبع: یک پزشک